مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

مسابقه نی نی شکمو

پسر ماهم نی نی وبلاگ یه مسابقه به نام نی نی شکمو ترتیب داده و منم یه عکس برات آماده کردم و برای شرکت در این مسابقه ارسال کردم ... وای خدا خیلی دوست دارم برنده شی و عکست روی جلد مجله شهرزاد چاپ شه  ... حالا باید کلی رای برات جمع کنم ... الهی فدات شم ... اگه برنده شدیم که چه خوب و کلی خوشحال میشیم و یه عکس خوشگلم می گیری واسه جلد مجله ایشالا اگرم برنده نشدیم اشکال نداره بازم فرصت هست توی مسابقه های بعدی حتما برنده میشیم اینم از عکس تایید شده  گل پسرم برای شرکت در مسابقه نی نی شکمو ...
18 تير 1392

روزی که فرشته کوچولوی من ، شاهزاده ام مهرتاش زمینی شد

 بعد از مدت ها تونستم خاطرات آخرین روزهای بارداریم و بنویسم البته بصورت مختصر مفید . از کجا شروع کنم ؟ آها یادم اومد من از روز 6 اسفند 90 به بعد دیگه نرفتم سرکار ، هفته اول رو مرخصی روزانه گرفتم و از 13 اسفند هم استعلاجیم شروع شد ، نمی دونم اینارو قبلا گفتم یا نه ، اگه تکراریه ببخشید دیگه ، مهرتاش مهربونم بابایی با دوتا از همکاراش از روز چهارشنبه 26 بهمن رنگ آمیزی اتاقت رو شروع کرد و روز جمعه تمومش کرد ، منم رفتم خونه بابا جون تا بوی رنگ اذیتمون نکنه اگه اشتباه نکنم ، 8 اسفند برگشتم خونه و شروع کردم به خونه تکونی ، اگه بدونی خونه چه وضعی داشت ، من از صبح که بیدار می شدم تا بابایی از سرکار میومد سرپا بودم و همه دعوام می کردن که به ...
17 تير 1392

باز هم قدرت نمایی شاهزاده ما

مامانی دیشب با بابایی داشتیم تلویزیون میدیدیم که یهو متوجه شدیم داری جعبه دریل بابا جون و از کنار جاکفشی میاری آخه قربونت برم تو این همه قدرت و از کجا آوردی ؟ بابایی گفت فایده نداره باید یه زورآزمایی با مهرتاش انجام بدم ببینم اینجا چه خبره ؟ می خوام بخورمت آخه تو چقدر بلایی اصلا این جعبه رو آوردی واسه چی ؟ !!!! ...
17 تير 1392

آخرین وعده شیر مادر

پسر نازنینم پسرم عشقم دیروز ساعت 7 بعدازظهر آخرین وعده شیر مادر و خوردی ... دیروز با بابا مهرداد بردیمت پیش دکترت ، آقای دکتر مجتبی آدینه ، وای که چقدر ماهه اول این و بگم که توی مطب یه مرده باهامون دعوا کرد ... آخه یه لیوان داده بودم دستت که سرگرم شی و از سالن انتظار بیرون نری ، توی هم با اون لیوان هی صدا در میاوردی یه آقاهه با خانم و بچش و دوستاشون تو مطب بود ، که یهو آقاهه با توپ و تشر به من گفت خانم بگیرش از بچت ؟ منم با ملایمت گفتم خوب بچه است ... چکارش کنم می خوام سرگرم شه بیرون نره شروع کرد به داد و بیداد که یعنی چی اعصاب نداریم اینم هی صدا می کنه  ، بابایی هم ناراحت شد و بهش گفت آقا این چه طرز صحبت کردنه...
17 تير 1392

موتور سواری شازده کوچولو و قدرت نمایی هاش

عشقم چندروز توی آشپزخونه بودم که یهو دیدم رفتی سوار موتور چوبیت شدی و شروع کردی عقب جلو کردنش کلی هیجانزده شدم و به بابایی گفتم وای ببینش داره خودش موتورش و عقب جلو می کنه ...الهی دورت بگردم که یاد گرفتی چطوری بدنت و هماهنگ کنی و عقب جلو شی و با حرکت بدنت موتورت و به حرکت در بیاری بابایی گفت چندروزی میشه یاد گرفته ... خیلی برام جالبه که خیلی چیزارو بدون آموزش و فقط با نگاه و دقت یاد میگیری آفرین به پسر باهوش من دیشبم شروع کردی به چرخوندن موتورت روی زمین و موتورت و یه دور کامل روی زمین چرخوندی ... وای عجب زوری داری تو ... جیگر مادر ... الهی فدات بشم من ...من و بابایی با تعجب نگات می کردیم ...اخه موتورت واقعا سنگینه قربون پسر قوی...
16 تير 1392

ضربه فنی شدن مامان توسط شاهزاده مهرتاش

پسر قشنگ مامان باید بگم این روزا خیلی بلا شدی و واقعا شیطنتت بیشتر از قبل شده ماشالا هزار ماشالا نمی دونم اینهمه انرژی رو از کجا میاری جیگرم ... همه میگن  توی چشمات در عین معصومیت یه شیطنت خاصی هست ... هفته قبل روز شنبه که مامان با هول و هراس و از ترس اینکه نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه خودش و رسوند خونه دید خدارو شکر خبری نیست و همه جا امن و امانه بعدش راهی خونه بابا جون شدیم ... داشتم وسیله هات و جمع می کردم که یهو از هولم ((بخاطر اینکه حضرتعالی غر میزدی )) جاچسبی درست افتاد روی رگ روی پای راستم  ...وای که دلم از حال رفت ... جاش هم کبود شد ... تا الان هم هنوز درد می کنه وقتی چیزی بهش بخوره این از اولین ضرب...
16 تير 1392

سفارش سی دی بلاگ شاهزاده ام

شاهزاده ام پسر ماهم بالاخره دیروز سفارش سی دی بلاگ دادم و امروز قطعی شد گل مادر ... وای خیلی ذوق ذارم براش ببینم چه شکلی میشه کتابچه خاطرات دیجیتالت ... گاهی به خودم می بالم که تونستم صحنه به صحنه بالیدنت و برات تا به اینجا برات به رشته تحریر در بیارم و به تصویر بکشم خوب چکار کنم خوشم اومده از اینکار خودم دیگه خدارو شکر که این فرصت در اختیار من قرار گرفت بتونم اینکارو برات انجام بدم امیدوارم از این هدیه کوچک و با ارزش خوشت بیاد و به خوبی ازش استفاده کنی عشق مادر ... و امیدوارم این توانایی رو داشته باشم تا وقتی زنده ام به نوشتن در این وبلاگ ادامه بدم ... و امیدوارم هرچه زودتر شیرمردم بزرگ شه و بتونه خودش در نوشتن...
12 تير 1392

شازده کوچولو و پرستار جدید

شاهزاده مادر از روز 4شنبه یه پرستار جدید اومده برات البته روز 4 شنبه همراه خدیجه جون ، روز پنج شنبه همراه مامانی بود و از روز شنبه هم به تنهایی کارش و شروع کرد خداروشکر دختر خوبیه یه دختر خانم 22 ساله که اسمش نداست و خیلی هم ترو دوست داره تا الان که خوب بوده شکر خدا امیدوارم تا آخرش خوب بمونه ... تو هم خوب باهاش کنار اومدی الهی فدات شم که اینقدر سازگاری عزیز دل مادر راستی پریشب هم آجی آیناز اومد پیشت و الان دو روزیه که پیشمونه و با وجود اون خیلی بیشتر بهمون خوش می گذره ... آجی آیناز حسابی باهات بازی می کنه و سرگرمت می کنه و کلی هم به مامانی کمک می کنه ...
10 تير 1392

من آب بازی و دوست دارم

پسرم روز جمعه رفتیم خونه بابا جون و حسابی بهمون خوش گذشت تو و داداشی کیان هم حسابی با همدیگه بازی کردین عمو کاوه و عمو عارف جون استخر بادی آجی آیناز و براتون باد کردن و پر آبش کردم و سه تایی رفتین تو استخر و کلی بازی کردین ... تو که حسابی ذوق کرده بودی و وقتی آجی آیناز با دست می کوبید تو آب از صدای آب و پرش آب روی خودت کیف می کردی و جیغ می کشیدی و همه مرده بودن از خنده ،  ولی دوبار افتادی تو آب و یکمی هم آب خوردی واسه همین مامانی ترسید و دیگه از آب درت آورد . و اینم خاطرات با مزه و قشنگت از اونروز خاطره اول ... ما داشتیم ناهار می خوردیم و تو داداشی دور و برمون می چرخیدین یهو نیم دونم تو چکار کردی (( فکر کنم طبق معمول ح...
10 تير 1392

بازگشت مادر جون و بابا جون

شاهزاده ام پسرم مهرتاش دیروز بالاخره بابا جون و مادر جونت بعد از 1 ماه و 20 روز از تهران برگشتن  و باهاشون آجی آینازت هم اومد و چشم و دلمون حسابی روشن شد ... وای که چقدر بهمون خوش گذشت دیروز ... آجی آیناز کلی از دیدنت ذوق کرد وای قربونش برم من ... کلی سوغاتی هم گیرمون اومد اهم اهم دستشون درد نکنه .... بنده خدا مادر جون که دستش و عمل کرده بود و نمی تونست کاری انجام بده واسه همین نشد از دسپخت خوشمزه مادر جون مستفیض بشیم و مامان سارا دست بکار غذا شد و خاله پریسا هم کلی خونه رو مرتب کرد و تمیز کرد مامانی هم واسه شام یه استانبولی خوشمزه درست کرد که همه کلی دوست داشتن ... تو هم که واسه خودت حسابی با آجی آینازی و داداش...
5 تير 1392